avation
avation
هوانوردی

 متن زیر نوشته یکی از دوستان استاد خلبان علی فخر است که به احترام این دوست و احساس پاکش و برای شادی روح علی فخر عزیز در این صفحه به اشتراک میگذاریم.... با تشکر از جناب امیر احمدی دوست دوران نوجوانی و جوانی کاپیتان فخر روحش شاد و یادش گرامی ....

..

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز،
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

علي فخر بالاخره پريد...
دیروز عصر بود که خبر رو شنیدم،
تمام ديشب رو بيدار بودم، و دم دم هاي صبح بود كه چرتم برد ولي زياد طول نكشيد...
تو خواب و بيداري بودم كه دوباره تصوير علي اومد تو ذهنم...
اولش خوشحال شدم به گمان اينكه ، هر آنچه از ديروز شنيدم و خوندم ، كابوسي بيشتر نبوده... تازه ميخواستم بگم؛ واي چه كابوسي! خدا رو شکر که خواب بود! ولي هوشياري تلخ آروم آروم اومد سراغم كه؛ نه ! نه! خواب و كابوس نبوده...
دست رو نشسته رفتم سراغ كامپيوتر و يك دو سه، سراغ فيسبوك... دوباره و چند باره ديدن صفحه؛ ...
نگاهم روي اعلاميه ترحيم علي خشك شد... و مات ! و كلمات با چه دهن كجي جلوي چشمام رژه مي رفتند... مثل اين بود كه اونها بودند كه داشتند منو ميخونند... به عكس علي كه رسيدم...
آخ علي! علي...علی!
و عشق تنها عشق مرا رساند به امكان يك پرنده شدن...
مرور کردن چند باره این عبارت، با تمام خاطراتی که از علی دارم...
چه عبارتی...چه عشقی...

تو اين دوران بي عشقي و بي هدفي، تو زمونه ايي كه آدما حالا يا به فراخور شرايط زندگي شون ، يا از سوداي بيشتر داشتن و بيشتر ديده شدن، سالي ٣ بار عشق و علاقه شون با رو با تازه گي ها تاخت ميزنند، علي واقعا عاشق بود...
گو اينكه من سالهاي زيادي ازش بي خبر بودم، حتي قبل از غربت نشيني ام... ولي از دور سراغي اگه ميشد ازش ميگرفتم...
٢ سال پيش كه كه اومدم ايران، تو همون اقامت دو هفته ايي هم رفتم "محله" پاك شمالي... اتفاقا سعي كردم ببينمش ولي رفته بودند...
من موندم و محله پاك شمالي و يه دنيا خاطره با علي...
انگار همين ديروز بود... همین دیروز!
ولي وقتي با انگشتام حساب ميكنم، ميبينم اين ديروز ميشه بيست و شيش هفت سال پيش!!
جفتمون عشق پرواز و پريدن بوديم...حرف ديگه ايي بينمون نبود! بخصوص اگه من و علي تنها بوديم! از گوش كردن به آخرين مكالمه خلبان پرواز لشگرك گرفته، تا اينكه پاتوق قدم زدن هاي شبانه امون كه جلوي فرودگاه مهر آباد و پايگاه هليكوپتر سازی بود...
به جاي سينما و دربند هم، شرط بندي سر اينكه اين اسكرمبلي كه بلند شد ، فانتوم بود يا اف- پنج...یا از سکوت پریدن با گلایدر تو مرکز آموزشا رامسر...
واي که چقدر با ذوق وشوق ميرفت دنبال مطلب، تو دوران قحطي كتاب و مجلات تخصصي، همه داشته هامون مجله دانستنيها و پرواز بود و يه سري مستندات كه يكي از آشنايان(يا فاميل) علي كه خلبان كشوري بود برامون مي آورد... مثل حالا نبود كه از وفور نعمت اينتر نت و مديا، ديگه نميدوني كدوم رو انتخاب كني...
ولي علي عاشق بود... باور كنيد علي عاشق پرواز بود! این از اون دسته قلو های مرد پرستانه ایرانی مون نیست! علی واقعا عاشق پرواز بود...

اين عشق رو تو وجودش ميشد ديد... تو چشماش... وقتي يه شب تو همون شبگردي هاي عاشقانه راهمون افتاد به خيابون مهر آباد! اگه حافظه ام درست ياري كنه روبروي هلي كوپتر سازي، تو محوطه ورودي يه پادگان يا پايگاه، يه هواپيماي سسنا ( يا شايد بونانزا) از دور خارج شده رو گذاشته بودند براي نمايش! دروش هم از اين محافظ هاي طوري داشت...
ما ايتقدر اونجا رو گز كرده بوديم كه به كمترين مختصات محل هم اشراف داشتيم!
و اينكه؟! ...و اينكه گوشه ایی از اين توري محافظ بازه! يعني معلوم نبود چرا ؟ شايد تعميرات و شايد فرسودگي... بهر حال ما از همون سوراخ محافظ وارد محوطه شديم و از يه لحظه غفلت سرباز سر پست استفاده كرديم و خودمون رو رسونديم به هواپيما!!
درش باز بود!! واي خداي من! انگار دنيا رو داده بودند به علي! در هواپيما رو باز كرديم و تو اون تاريكي، تو محوطه نظامي و تو شرايط جنگي مملكت رفتيم سوار هواپيما شديم...
و... و تو همون تاريكي ، ميشد برق چشماي علي رو ديد... مثل كودكي كه به گهوارش رسيده... اصلا ترس برامون معني نداشت!
سرخوش و خرسند از فتحي كه كرده بوديم...
شروع كرديم مثل خوره ها به وا رسي كاكپيت و اينكه آيا همه چيز سر جاشون هست يا نه؟! ژيرسكوپ، گيج روغن... زير يه خروار خاك بودند... ولي براي علي...عين حظ بود! با چه شوق كودكانه ايي!!
خدايا ! اين همه عشق بود...
نميدونم چقدر مونديم... ولي بالاخره دل كنديم و آمديم!
اون هجوم آدرنالین برای من همان يك مرتبه بود... ولي علي بعدها برايم گفت ؛ خلوتي داشته آنجا بعد از آنشب! گويي تازه نشاني يار را يافته بود...

آنشب ما فقط ١٨ ساله بوديم!

ولي هجده سالگي مان تمام شد... من كه هم به نقص پزشكي و هم مخالفت پدرم، از پرواز دور شدم...و ديگر درس و دانشگاه مجال آن شبگرديهاي عاشقانه را از ما دريغ كرد...
اما علي ادامه داد...
وقتي راه ناهموار شد، اصلا رفت مترجمي زيان انگليسي خواند ، كه باز راهي پيدا كند به وصال يار... به پرواز...
و عاشق بود...
بعدها وفتي شنيدم آموزشگاه خلباني تدريس ميكند، به خودم گفتم: علي بالاخره به عشقش رسيد...

آفرين باد بر اين همت مردانه ما!

علي عاشق پرواز بود، آنقدر كه روي آن تعصب داشت... حتي ياراي شوخي كردن با آن را نداشتي... به ياد مي آورم زماني را كه از دوست مشتركي آزرده خاطر شده بود... از اينكه با يكي از اصطلاحات تكنيكي پرواز فقط مزاح كرده بود...
راست است كه آدم عاشق به عشقش تعصب دارد...

دوباره چشمم به عكسهاي صفحه " ..." ، خيره ماند... با بهت و ناباوري به هواپيماي زخمي علي نگاه ميكنم... همان گهواره بيست هفت سال پيش!
علي به همان گهواره باز گشت...گويي وعده گاهي بوده...حال ديگر خانه معشوق بود... ديگر چه كسي ياراي جدايي اين دو را داشت؟!

بي اختيار بخودم ميگويم؛
اي كاش مي دانستند...
اي كاش بدانند!
اي كاش شاگردان استاد فخر بدانند،
كه پرواز براي علي، يك شغل يا روزمره گي درمان غم نان نبود... يا اينكه تقدير نبود كه علي را پرواز آموخت...
علي عاشق پرواز بود!
و به اين عشق صادق ماند...
و همين عشق بود كه او را به گهواره اش رساند،
كاش شاگردانش بدانند،
علي عاشقانه زيست ،
و عاشقانه پر كشيد...
و هر كس را چنين لياقتي نباشد!
اي كاش شاگردانش بدانند...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:خاطره علی فخر,استاد فخر,کاپیتان علی فخر,امیر احمدی, خاطرات علی فخر, توسط theosophy